یه جفت جوراب، یه جفت دستکش و یه کلاه سه تا دستاورد پساکنکوری من تا امروز بود!
همزمان با تموم شدن دل، بافت کلاه هم تموم شد و الان چقد حس بیکاری دارم! میمونه خوندن اون دوتا کتاب که واقعا دارم از زیر خوندنشون در میرم! قشنگ معلومه!
+این روزا اگه دعایی هم میکنم، دعا برای قبولی کنکوریهایی که میشناسم تو اون رشتهای که میخوان. چیزی که هم خدا راضی باشه و هم خودمون.
+دلم میخواد بازم بافتنی کنم. دلم میخواد یه لباس ببافم یا یه شال. ولی بدی کلاه و دستکشم اینه همرنگ نیستن... و باید شالی که میبافم عینا رنگ کلاهم باشه...
+به بلوط پیام دادم و پیشنهاد دادم برای خانم شعله یه کلاه ببافم و برا روز ولنتاین بدیم بهش. حالا چرا منی که حوصلهی عشقولک بازیای این دو کفتر عاشقو نداشتم خودم دارم پیشنهاد میدم؟ چون سر عقل اومدم😐👌و چون باید یه جرعه منطق فرو کنم تو مغزم! و شاید عشق رو با عشق درک کنم :) با عشق این دونفر.... حالا چرا از الان؟! چون با شناختی که از خودم دارم بارها قراره اون کلاه شکافته بشه و شایدم وقت کم بیارم😂
+حالا،مسئلهی مهم اینه که هفتهی بعد به عبارتی جهاربرون نرگسه و مامان باید برا کمک بره. ولی من واقعا حسشو ندارم. نه ینی بستگی داره به نتایج، اگه نتایج تا اون موقع اومد و اوکی بود میرم. درکل من تو خونه از زیر کار در میرم یه جورایی، حالا برم اونجا دیگه تحت رودربایستی و خلاصه آره 😬😂
+دیشب با مامان داشتیم آلبوم قرن 19 میلادی رو میدیدیم! بعد یکی از عکسایی که من و نرگس توش بودیم رو براش فرستادم. و خب مشتاق شد و گفت بازم بفرست برام. عاغا بعد نشستیم خاطرات بچگیمونو گفتیم و اشک بود که از فرط خنده سرازیر میشد. 😂خیلی وقت بود با نرگس خاطره بازی نکرده بودیم و اینجوری نخندیده بودیم. خیلی چسبید خلاصه...
همینا!
برچسبها: خرده فرمایشات